آخرین بار

سلامتی اون شبایی که یکی بود

نمی گفت کجا می ری

نمی گفت نرو با دوستات عرق خوری

نمی گفت زود برو خونه می گفت رسیدی خونه یه خبر بده..

آره.. honey i m home:*

 

سلامتی اون روزایی که یکی بود
که اندازه ی آغوشش بودم
نه زیاد بودم
نه کم….

سلامتی اون روزایی که جاده فقط جاده نبود
راه رسیدن به تو بود..

 

سلامتی اون روزایی که یکی بود
رفتن و اومدنش نگاه کردن داشت از پنجره..

 

سلامتی اون روزایی
که از عصرای جمعه هم باکی نبود..

 

سلامتی اون روزایی
که آهنگ گیلانی می شنیدیم اشکمون در نمی اومد
تند تند حفظش می کردیم بریم بپرسیم چی می گه…

آره…

سلامتی اون روزایی که حالم از اسم شهرها به هم نمی خورد

مشهد ..گه!

چالوس..کثافت..

روانی شدم..

چیکار کردی با من؟

ناشناس در خانه

مادر نمی داند چکار کند.مادر این «من» را نمی شناسد.مادر دختری را که رویش را بر گرداند اشک های سرازیر  می شود را نمی شناسد،کسی که این قدر غصه اش طول بکشد را،این قدر عمیق افسرده باشد را.منی را که حرف نمی زند،توضیح نمی دهد،از روزش تعریف نمی کند،ادای کسی را در نمی آورد،سوال هم که می پرسند ترجیح می دهد سرش را تکان دهد..

مادر دختری را می شناسد که بلند بلند می خندید و از ته دل.مادر دختری را می شناسد که حضورش اتاق را پر می کرد،آدم های دیگر کمرنگ می شدند،چهره اش نگاه ها را می دزدید،مادر می گفت معنی انرژی مثبت را که توضیح دادند قیافه ی او آمده است جلوی چشمش..

مادر این «من «را نمی شناسد،نمی داند با این آدم تنهای تو خالی که دست هایش می لرزند و بینی اش همیشه کیپ است و از درد معده و تنگی نفس به خودش می پیچد چکار کند،مادر نمی داند با این همه اشک چه کند،نمی داند این همه اشک از کجا می آیند،نمی داند چه بگوید به او.مادر غصه می خورد…

 

مادر تنها نیست،من هم نمی شناسم این آدمی را که دیگر هیچ چیز ،هیچ چیز،هیچ چیز خوشحالش نمی کند و هیچ کاری برایش از دستم بر نمی آید.هیچ پاسخی برایش ندارم و حتی در آینه در چشم هایش نگاه نمی کنم.حق دارد،زیبا ترین تصویر جهان را از چشم هایش گرفته اند،چه چیزی پر کند نگاهش را…

تنها مانده توی خانه.کمکش کنید،خودش اهل کمک خواستن نیست……

انکار

قلبم درد می کند

غذاهای خورده و نخورده ام را بالا می آورم

دست هایم و حتی گاهی پای چپم در خواب،خواب می روند،به گز گز می افتند

دو ماه گذشت تا دوباره پریود شوم

هنوز اسمت را که می بینم به گریه می افتم

اختیار اشک هایم هیچ دست خودم نیست

چند روز پیش بالای سر یک نوزاد که به خاطر ضربه به سرش در بیمارستان ما بستری بود ایستاده بودم و صورتش را نوازش می کردم،انگشتم را توی دستش بردم و او مثل همه ی نوزادان به رسم رفلکس ،انگشتان کوچکش را دور انگشت تنهای من حلقه کرد.. فکر می کنی یاد چی افتادم؟یاد تو که وقتی در آغوشت می خوابیدم،خواب خواب که بودی،با هر غلتی که می زدم محکمتر بغلم می کردی و آرام که می گرفتم کمی امان می دادی..و گریه کردم.دست خودم نیست که باور ندارم این بلایی را که سرم آمده..چرا کهنه نمی شود این درد؟چرا امان نمی دهد یادت؟

داشتم می گفتم

معده ام درد می گیرد عصرها و عضلاتم می گیرند

سردرد امانم را می برد عصرهای کشیک

بدنم به مرگ تدریجی دچار شده است

و

من لبخند می زنم همچنان

زیر بار نمی روم

 

باورم نمی شود

سلامتی

سلامتی اون سربازی که همون جهنم دره ای که تو  رفته بودی سربازی،آموزشی گذرونده بود و وقتی برگشته بود یک پست بلـــــند بالا راجع به شرایط اونجا نوشته بود که وقتی من اسم و رسم اونجا رو سرچ کردم رو نت به اونجا برسم و دنبال یه شماره تلفن ،غیر از اونی که تو از اونجا بهم داده بودی بهش ایمیل بزنم ..سلامتیش که 3هفته بعد جواب ایمیل رو داد و نامردیم نکرد،شماره موبایلشم داد که اگه خیلی تحت فشار روحی روانی بودم باش تماس بگیرم..

منم فریکم.آره خوب

شب بود بیابان بود زمستان بود

دنیای این روزای من

بیشتر زن باشم

همیشه خواستم،سعی کردم تمام آن چیزی باشم که می توانم،که کم نیاورم،که از هیچکس کم نباشم و به خصوص کم نباشم چون دخترم.
احتمالا این لا به لا،یک جایی یک چیزهایی را جا انداختم.آن قدر که جنگیدم احتمالا در روحم چیزهایی کم آمد.آن قدر که قوی بودم شاید ،آن قدر که خاک ها را با دست هایم کنار زدم..
حتما این وسط ها چیزهایی را یاد نگرفتم که حالا این اتفاق برایم افتاد.دردناک ترین جمله ای که شنیدم را شما نمی دانید.هیچ کس نمی داند.من زجر می کشم چون کم «زن» بوده ام.
*****************
عاشق برادرم هستم،شب اول زنگ زده یک ساعتی برایم حرف زده که آرام باشم و بدانم نفر اول نیستم و بدانم هر قدر هم سخت باشد برایم باز آخری دارد و روزهای بهتری در پیش است و می گوید گریه نکنی ها و لحنش مثل خیلی مردهای دیگری که می شناسم حالت دعوا کردن دارد وقت دلسوزی و ..خودش یک دفعه صدایش قطع می شود و می زند زیر گریه ای که صدایش را نمی شنوم اما بی صداییش را چرا.

فردایش باز زنگ می زند بعد با تعجب می پرسد تو چرا هنوز صدایت گرفته است؟!مثل اینکه من ابر انسانی باشم که یک روزه یادم برود ..

**********************

یک بار کسی بهم گفت راجع به نوشته هایم درست حرف بزنم،مگر آن ها جز من کی را دارند؟
راست می گفت،تازه درست ترش این بود که بگوییم مگر من کی را دارم جز نوشته هایم؟تازه آن ها از وقتی به وجود می آیند جز من کسی را ندارند،من حتی پیش از به وجود آمدن آن ها..

یک روز هم نکشیدم بی نوشتن!

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد؟

پل هایی پشت سرم خراب شدند که راه تنها بهشتی بودند که می شناختم.

مرا راه های دوباره ای باید..

بهشتی از نو

خواهم ساخت؟