بیشتر زن باشم

همیشه خواستم،سعی کردم تمام آن چیزی باشم که می توانم،که کم نیاورم،که از هیچکس کم نباشم و به خصوص کم نباشم چون دخترم.
احتمالا این لا به لا،یک جایی یک چیزهایی را جا انداختم.آن قدر که جنگیدم احتمالا در روحم چیزهایی کم آمد.آن قدر که قوی بودم شاید ،آن قدر که خاک ها را با دست هایم کنار زدم..
حتما این وسط ها چیزهایی را یاد نگرفتم که حالا این اتفاق برایم افتاد.دردناک ترین جمله ای که شنیدم را شما نمی دانید.هیچ کس نمی داند.من زجر می کشم چون کم «زن» بوده ام.
*****************
عاشق برادرم هستم،شب اول زنگ زده یک ساعتی برایم حرف زده که آرام باشم و بدانم نفر اول نیستم و بدانم هر قدر هم سخت باشد برایم باز آخری دارد و روزهای بهتری در پیش است و می گوید گریه نکنی ها و لحنش مثل خیلی مردهای دیگری که می شناسم حالت دعوا کردن دارد وقت دلسوزی و ..خودش یک دفعه صدایش قطع می شود و می زند زیر گریه ای که صدایش را نمی شنوم اما بی صداییش را چرا.

فردایش باز زنگ می زند بعد با تعجب می پرسد تو چرا هنوز صدایت گرفته است؟!مثل اینکه من ابر انسانی باشم که یک روزه یادم برود ..

**********************

یک بار کسی بهم گفت راجع به نوشته هایم درست حرف بزنم،مگر آن ها جز من کی را دارند؟
راست می گفت،تازه درست ترش این بود که بگوییم مگر من کی را دارم جز نوشته هایم؟تازه آن ها از وقتی به وجود می آیند جز من کسی را ندارند،من حتی پیش از به وجود آمدن آن ها..

یک روز هم نکشیدم بی نوشتن!

بیان دیدگاه